
در مدرسه گفتند: «جا نداريم.»
مادرم گريه كرد. مدير مدرسه گفت: «آقاي ناظم اسمش را در حاشيهء دفتر بنويس تا ببينيم!»
من در حاشيهء كلاس مينشينم.
در حاشيهء مدرسه مينشينم و توپ بازي بچهها را نگاه ميكنم، چون لباسم همرنگ بچهها نيست.
من پاييز كار ميكنم، زمستان كار ميكنم، بهار كار ميكنم. تابستان كار ميكنم و در حاشيهء کار، زندگي ميكنم.
من در حاشيهء شهر زندگي ميكنم.
من در حاشيهء زمين زندگي ميكنم.
من در مدرسه آموختهام كه زمين مثل توپ گرد است و ميچرخد.
اگر من در حاشيهء زمين زندگي ميكنم، پس چطور پايم نميلغزد و در عمق فضا پرتاب نميشوم؟
زندگي در حاشيهء زمين خيلي سخت است.
حاشيه بر لب پرتگاه است، آدم ممكن است بلغزد و سقوط كند.
من حاشيهنشين هستم.
ولي معني كلمهء حاشيه را نميدانم.
از معلم پرسيدم: «حاشيه يعني چه؟»
گفت: «حاشيه يعني قسمت كناره هر چيزي، مثل كناره لباس يا كتاب، مثلاً بعضي از كتابها حاشيه دارند و بعضي از كلمات كتاب را در حاشيه مينويسند؛ يا مثل حاشيهء شهر كه زبالهها را در آنجا ميريزند.»
من گفتم: «مگر آدمها زباله هستند كه بعضي از آنها را در حاشيهء شهر ريختهاند؟» معلم چيزي نگفت.
من حاشيهنشين هستم.
به مسجد ميروم، در حاشيهء مسجد نماز ميخوانم، نزديك كفشها....
نظرات شما عزیزان:
محمد 
ساعت14:17---15 فروردين 1391
سلام دوست عزیز اگه خواستی باهم دیگه لینک کنیم بهم اطلاع بده من تو رو لینک کنم.
ادرسم:www.gafele.loxblog.com